حميد مصدق


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 102
:: باردید دیروز : 520
:: بازدید هفته : 2956
:: بازدید ماه : 7661
:: بازدید سال : 75133
:: بازدید کلی : 2320679

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

حميد مصدق
جمعه 25 ارديبهشت 1394 ساعت 14:47 | بازدید : 46294 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم کرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز


و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري


درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاکي روشن
شگفتي نيست ؟
که نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست


از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست

گلي جان با توام
سنگ صبورم باش


شبم را روشنائي بخش
گلي ، درياي نورم باش

-----------------------------------------

 

من صدا مي زنم:

 

 

 

" باز كن پنجره، باز آمده ام "

 

 

 

من پس از رفتن ها، رفتن ها،

 

 

 

با چه شور و چه شتاب آمده ام

 

 

 

در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده ام

 

 

 

" داستان ها دارم،

 

 

 

از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو

 

 

 

از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو

 

 

 

بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها،

 

 

 

و صبوري مرا

 

 

 

كوه تحسين مي كرد! "

 

 

 

من اگر سوي تو بر مي گردم

 

 

 

دست من خالي نيست

 

 

 

كاروان هاي محبت با خويش

 

 

 

ارمغان آوردم

 

 

 

من به هنگام شكوفايي گل ها در دشت

 

 

 

باز بر خواهم گشت

 

 

 

تو به من مي خندي

 

 

 

من صدا مي زنم:

 

 

 

" آي باز كن پنجره را "

 

 

 

پنجره را مي بندي!

----------------------------------------------------

 

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

 

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!

---------------------------------------------------------

 

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

 

 

 

دلم آن سوی زمان

 

 

 

با تو آیا دارد

 

 

 

ــ وعده ی دیداری ؟

 

 

 

ــ چه شنیدم ؟

 

 

 

تو چه گفتی ؟

 

 

 

ــ آری ؟!

-----------------------------------------

 

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
 که بازتاب رفاقت
 و نرمخند لبانش نگاه می کردم
 و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من

 

کدر می کرد
 و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
 نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
 و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
 از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
 و روی گونه گلگونش را
 غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را

 

چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟

 


که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

---------------------------------------------------

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

             و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

 دلم براي کسي تنگ است

                که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

      و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

 دلم براي کسي تنگ است

 که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

 و مهرباني را نثار من مي کرد

 دلم براي کسي تنگ است

 که تا شمال ترين شمال با من رفت

 و در جنوب ترين جنوب با من بود

 کسي که بي من ماند

 کسي که با من نيست

 کسي که . . .

 - دگر کافي ست. 

 

 

 

 




:: برچسب‌ها: شعرحميد مصدق - اشعار حميد مصدق -شعر-حميد مصدق ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
دانلود کلیپ سکسی ایرانی لو رفته در تاریخ : 1394/2/27/7 - - گفته است :
دانلود کلیپ سکسی ایرانی لو رفته


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: